روز تولد تو( مثل یه معجره)
سلام معجره من
امیر محمدم خدا تورو تو یه صبح جمعه ی سرد پائیزی 8 آذر ساعت 11:05 در بیمارستان چمران به ما هدیه داد.یعنی 5 روز زودتر از موقعی که دکترت مشخص کرده بود داد. بازم خواست به مامان سمیه یاد آوری کنه که همه چیز تو دستای خودشه و ما بنده ای بیش نیستم خداواندا تو را شکر گذارم برای نعمتی که من و امیر را لایغ آن دانستی.
از یهفته قبل خونه مامان جون امده بودم تا اگر یه اتفاقی افتاد بتونم خودمو به بیمارستان برسونم البته اینم جز همون نگرانیهای بابا امیر بود میگفت حالت بد بشه من تنها با این همه پله که خونمون داره چیکارت کنم
دو سه روزی بود که دیگه واقعا نمیتونستم راه برم شده بودم مثل یه پنگوئن کمر درد امانمو بریده بود مامان مهین هم طفلی همه زحمتهای من افتاده بود رو دوشش وخیلی نگرانم بود.بابا امیر دیگه برای شب نیومد چون جمعه ها میره پارکینگ ولی از شانس خوب من خاله عاطفه وخاله نسرین خونه مامان بودن دم دمای صبح بود (4 و 5)حالم یه جوری بود درد نداشتم ولی یه حالت بدی داشتم یدفعه دیدم نه اینگار خبرای هست زنگ زدم بیمارستان گفتم لک بینی دارم (آخه دکترم سفارش کرده بود با کوچکترین احتمالی خودتو برسون) پرستار اون شیفت هم با دکتر هماهنگ کرد و گفت ساعت 7 بیا بیمارستان چکاپ من از استرس شروع کردم به گریه آخه اصلا آمادگی نداشتم 5 روز مونده بود.
از همه بدتربابا امیر پیشم نبود همه بیدار شدن میگفتن چیزی نیست مثل همیشه باید استراحت کنی کلی دلداریم میدادن ولی من فقط حظور بابا امیر دلگرمم میکرد
با صدف و نسرین و عاطفه راهی بیمارستان شدیم مامان مهین طفلک با اون همه نگرانی موند تا مراقب بچه ها باشه لحظه آخر که داشتم میرفتم بیرون گفت صبر کن از زیر قرآن ردت کنم گویا این دفعه دیگه جدی بود.
به بیمارستان که رسیدیم فقط یه نفر اجازه داشت همراهم باشه با خاله عاطفه رفتیم بالا .قرار بر این شد که هوا روشن بشه بعد به بابا امیرت زنگ بزنم وایییییییییییییی خدایا چه روز پر استرس و پر هیجانی بود
ساعت 6.30 بود که رفتم داخل بخش خیلی ترسیده بودم اونجا داشتن چند نفر و آماده میکردن برای زایمان گویا فقط من اوژانسی بود. دیگه دلم طاقت نیاورد زنگ زدم بابا امیرت اول بر نمیداشت یه چند بار که زنگ زدم موبایلشو جواب داد با صدای خواب الود و دستپاچه گفت بله کجای گفتم بیمارستانم صداش ولوم گرفت گفت چرا چیزی شده براش توضیح دادم اونم قرار شد خودشو زود برسونه.
نوبت
چکاپ من شد از شانس من همون خانم ماما که کمی بد اخلاق بود من و ویزیت کرد,گفت حالا واقعا درد داری؟ گفتم نه یه نگاه به اون یکی ماماء که من خیلی دوسش داشتم (یه جلسه کلاس آموزشی زایمان باهاش داشتم واقعا خیلی مهربون و ماه بود) گفت دهانه رحم باز شده من و میگی با شنیدن این جمله داشت گریه ام میگرفت بگی نگی ترسیده بودم آخه الان بدون آمادگی خوب ترسهم داشت دیگه .با دکترم تماس گرفتن ایشون گفتم ساعت 9بیمارستان ومن و برای زایمان اماده کنن، خانومه گفت به همراهت بگو برات ساک اتاق زایمان بگیره.رفتم به خاله عاطفه گفت اونم رفت تا کارا رو انجام بده بعد 10 دقیقه گفت خانم کریمی دم در
همراهت کارت داره رفتم دیدم بابا امیر اومده خیلی خوشحال شدم.
با امدنش کلی انرژی گرفتم از داخل صدام کردن ساک و گرفتم رفتم داخل یه خانم بهیار خیلی ناز مهربون و البته توپلی گفت تمام لباساتو در بیار و اینا رو بپوش یه بلوز شلوار سرمه ای با پوشیدن اونها واقعا خنده دار شده بودم بعد اون ماما دوست داشتنی کارای من و انجام داد (رفتار یه آدم چقدر میتونه تو روحیه انسان تاثیر بزار ازش ممنونم و برایش ارزوی سلامت و موفقیت میکنم) نگاه به ساعت کردم دیگه 10صبح بود به این فکر میکردم که قراره تا چند ساعت دیگه قراره جیگر گوشم بغلم باشه هم باورم نمیشد هم استرس زیادی داشتم و البته درد این سوزن سرم کمتر میشد ،باز اون خانم توپل امد و گفت آماده ای گلسر فلز دار که سرت نیست گفتم نه کش سر دارم گفت ایراد نداره و بیا سوار این ویلچر شو گفتم میتونم قبلش شوهرم و ببینم با یه لبخند ناز گفت بله فقط سریع و رفت صداش کرد گفت فقط سریع با رضایت گفتم چشم رفتم دم در بابا امیرت منتظرم بود تا منو دید با یه لبخند گرم دستم و گرفت گفت اماده شدی با سر تاءید کردم صورتم و بوسید گفت برو به سلامت ( اون لحظه یکی از خاص ترین لحظه های زندگیم بود پر از هیجان پر از دلواپسی و دلتنگی و یه عشق عمیق برا به دنیا امدن تو پر شور تر و پر حرارت تر شده بود) کاش میشد امیر هم همرام میومد اما حیف که ممنوع بود ،از داخل صدام کردن به امیر گفتم جای نری ها گفت که همینجام نگران نباش با لبخند بدرقم کرد........خانم توپل گفت بشین رو ویلچر که دکترت منتظر از بلوک زایمان خارج شدیم و وارد یه بخش جدید شدیم بهیار ثوپل گفت بلند شو باید این و بپوشی (یه شنل بلند )گفتم واسه چی گفت اینجا مرد هست اینم قانونه ،حالا آروم بلند شو میخوام خوشگلت کنم همین جوری که میپوشیدم با شیطنت گفتم یعنی اینجوری میپسندن خندید و بردم داخل ،داخل بخش خانم دکتر دیدم که با لبخند و تکون سر بهم سلام داد منهم لبخند زدم هرچی جلو تر میرفتیم استرسم بیشتر میشد دستم محکم گذاشته بودم رو شکمم گویا پسر گلم هم همین حس و داشت چون از تکون دیگه خبری نبود شیر مردم تو بغل گرفتنت و بویدنت نزدیک بود... یکدفعه متوجه شدم اون ررهروی بزرگ و طی کردیم و پشت یکی از اتاق های عمل ایستادیم خانم توپل خدافظی کرد گفت منم دعا کن ،منم شروع کردم برا ی همه دعا کردن برای صحیح وسالم بودن پسر گلم تیکه ای از وجودم که تا ساعتی دیگر تو بغلم بودبرای خانوادم و همه همه اونهای که تو انتظار نی نی هستن تو همین حال بودم که یه خانم جوان سلام داد و منو برد تو یه اتاق خیلی بز گ و به نظر من ترسناک ،یه تخت با پایه های بلند با چنتا چراغ بزرگ بالا اون و کلی دمو دستگاه دیگه .... باز رفتم تو حالو هوای خودم احساس میکردم ناخدا گاه به شکمم فشار میاوردم چون فقط تنها آشنای که اونجا بود تو بودی پسر گلم و باز برای سلامتیت دعا کردم همینجور که داشتم با دستمام از رو شکمم حست میکردم یه نفر از پشت با دست شونه هام و گرفت و گفت طاقت نیاورد سر بر گردونن دیدم خانم دکتر تقی پور خواستم بلند شم گفت نه نه لازم نیست ،سلام دادم لبخند زد گفت خوبی چرا نگرانی گفتم کمی استرس دارم گفت چرا همه چیز عالی چند روز ایرادی نداره بچه کامل ،بعد دستم و گرفت تا کمکم کنه برم روی تخت راهنمای کرد که چجوری بخوابم بعد اتاق شلوغ شد چنتا مرد هم بودن خانم دکتر گفت من مراقب پوششت هستم نگران نباش پشتشون بهت هست ...همینجور که میدیدم دارن وسایل رو میچینن وخانم دکتر داشت من و اماده میکرد دکتر بیهوشی ازم پرسید چه بیهوشی میخوای گفتم از کمر نمیتونم چون کمردرد دارم کامل لطفا بعد از خانم دکتر پرسیدم بخیه هاتو جزبیه گفت نه من تاءید نمیکنم اگه خودت میخوای بزنم چون اونها عوارض داره منم گفتم هر جور خودتون صلاح میدونید،حس کردم چشمام داره سنگین میشه متوجه شدم دارم بیهوش میشم و باز دعا کردم دیگه هیچی از اتاق عمل یادم نمیاد...... چشام جای رو نمیدید فقط درد درد درد شدید،با صدای ناله خودم هوشیار تر شدم تازه فهمیدم عمل تموم شده گفتم بچم کوش یه صدای اقا گفت خوب خوبه گفتم خیلی درد دارم گفت مسکن زدیم آروم میشی ،چشمام کمی باز شده بود از صدای چرخ وتکونهای که دردم و بیشتر میکرد متوجه شدم دارن جابجام میکنن گویا از اون بخش خارج شدیم چون یه راهروی نسبتن خلوت دیدم فقط چندتا پرستار بعد از یه در بزرگ رد شدیم که یه خانم گفت به سلامت ،پشت در بابا امیرت با یه صورت خندون منتظر بود تا خارج شدیم امد کنار تخت گفتم دیدیش گفت آره خیلی کوتاه، از لحن و حالتش خوشحالی و هیجان پیدا بود،باز خدا رو شکر کردم که اما را لایغ همچین نعمتی دانست.
به بابا امیرت اجازه امدن تو بخش و نمیدادن البته تا ساعت ملاقات,اونجا خاله عاطفه همراهم بود تا آماده شدن اتاقم تو راهرو موندم همونجا صدای خاله عاطفه رو میشنیدم که از دور قربون صدقت میرفت آخه شما زودتر از من آمده بودی و تو بخش نوزاد بودی,داخل اتاق بردنم و بعد یه جابجای دردناک و حظور پر درد خانم پرستار که از یادآوری فشارهای که به شکمم وارد کرد همچنان مو به تنم سیخ میشه و دیگه بیشتر نمیخوام توضیح بدم کامل منو به هوش آورد و دیگه گیج نبودم یه مقدار زمان گذشت که یه چرخ شیشه ای به همراه یه خانم پرستار آمد داخل ...
واقعا نمیدونم چجوری اون لحظه و هیجانم بگم یه خوشحالی که وصف ناپذیر بود وهنوز هم با یاد آوری اون روز همون حس بهم دست میده,خانم پرستاره گفت اینم آقا پسر شما,خنده از رو لبم نمیرفت دیدم یه فرشته کوچوله با لپهای قرمز توپل و سر و صورت پشمالو که داره با کلی اخم و جزبه(اینگار از همه طلبکار بود که چرا آرامشمو ازم گرفتید و من و آوردید به این جای شلوغ) دستشو میک میزنه تو اون تخت شیشه ای خوابیده یهو دلم با تمام وجود به سمتت کشیده شد با دست به سمت اشاره کردم خانم پرستاره گفت آره باید بهش شیر بدی و فرشته کوچولومو گذاشت تو بغلم,
سرم گذاشتم کنار صورتت بوت کردم,بوسیدمت ... آره من مادر شده بودم چه حال قشنگی بود تا به اون لحظه هیچ کس و هیچ چیزی نتونسته بود این حس زیبا ولذت بخش بهم بده یه خوشحالی تکرار نشدنی ...
باید بهت شیر میدادم خانم پرستار کمکم کرد ولی فرشته کوچولوی من خودش از همه بیشتر بلد بود,عزیز دلم جوری شروع به خوردن کردی که دیگه نیاز به کمک پرستار نداشی خیلی راحت و وارد اصلا نه اینگار که دفعه اولت بود با ولع تمام ....
باز خدا وند با هدیه دادن تو لذیتی دیگر را قسمتم کرد,
تو توی بغلم بودی و آروم و معصوم ,نوازشت کردم باورم نمیشد یعنی تو مال منی؟با تمام وجود پرستیدنی و خواستنی,انقدر محو تماشات بودم که نفهمیدم کی شیر خوردنت تموم شد خاله عاطفه بغلت کرد تا باد گلو بزنی ومن خوابم برد ...
نفهمیدم چقدر خوابیدم هم اثر داروهای بیهوشی و هم آرامشی که از بوئیدن تن تو بهم دست داده بود خواب شیرینی رفته بودم ,هنوز خوابالو بودم که بابا امیرت در و باز کرد با یه سبد گل بزرگ و خواب و از سر مامان سمیه پروند,مثل بچه ها ذوغ زده بود ,گل ها رو بهم داد گفتم پسرمونو دیدی با صورتی پر از خنده البته دیگه خنده هاش هم هیجان داشت و البته کمی صدا اومد کنار تختت اینگار دلش نمیومد بغلت کنه چون فقط نوازشت میکرد با همون خندها گفت چقدر توپولو و پشمالو و همه خندیدیم...
کمکم سرو کله همه پیدا شد آخه ساعت ملاقات بود اول مامان مهین و خاله نسرین و خاله کوچیکه خاله صدف با گل و شیرینی امدن,زودی با من روبوسی کردن آمدن سمت تو , بادیدنت میخندیدن از بس اخمو و پشمالو بودی بعد عمه هات اومدن عمه اعظم و آقا داود و آقا شهاب و مهناز ,جالب اینجا بود که من روسری نداشتم واسه همین بابا امیرت با یه ملافه برام شال درست کرد فکر کن با او صورت رنگ پریده و بی حال و مو های باز و پریشون فقط همون شال سفید کم بود ,خلاصه بعد روبوسی با عمه ها و تشکر من برای گل و شیرینی و تبریک اونها همه دور تخت شما جمع شده بودت هر کی یه نظری داشت یکی میگفت اینش به مامانش برده اون یکی میگفت اونش شبیه باباش تو همین شلوغی خالم اومد خاله معصوم اونهم زحمت شیرینی کشیده بوده ,خاله رو بوسیدم و با عمو عباس از دور سلام علیک کردم و در آخر هم دائی حمیدت اونهم با یه سبد گل بزرگ امد داخل باهم روبوسی کردیم و گفت زن دائی شمال و میخواد باهات حرف بزن و موبایلشو بهم داد و تلفونی بهم تبریک گفت,دیگه اتاق جا نداشت واسه همین آقایون رفتن تو راهرو البته بابا امیرت بیشتر تو بود.
نتیجه گیری از چهره شما با اعلام بزرگهای فامیل بر این شد که گردی صورت و دماغ شما به مامان جون (اعتراض مامان هم این بود چرا هر جی دماغ گندس شبیه منه و باعث خنده همه)قرمزی صورتت که تبدیل به سفید شدنت خواهد شد به عمه شهناز لبهات به خاله لیلاو از همه مهم تر اخم و جزبت که باعث جلب توجه همه و البته خنده همه شده بو به پدر بزرگ بنده خدابیامرز آق امیر همون آقا جون رفته بود فقط معلوم نبود که این چشمهای ریز که یه خط خیلی کشیده داشت به کی رفته بود که اونهم میگفتن بخاطر پفی که داره کم کم بار میشه در کل مامان جون شما از هرکس یه چیزی به ارث برده بودی از زنده و مرده بگیر الا آخر.
ساعت ملاقات دیگه داشت تموم میشد منم یه جورای دیگه خواب و بیدار بودم که مامان مهین گفت بچه گرسنش یکم بهش شیر بده,از جمع مخصوصا عمه هات خجالت میکشیدم چون همه میخواستن شیر خوردنت و ببینن برای اونها هم جالب بود خلاصه در حضور جمع هم شیر شما گل پسر رو دادیم بعد مامان جون گرفتت که بزار توی تخت که عمه شهناز گفت سمیه جون مامانت میگه پسرتو خیلی دوست داره چون هم توپولی هم پسر(آخه مامانی میدونی ماما مهین خیلی پسر دوست داره چون هم خودش یه پسر داره همه قبل از تو یه نوه پسری هم بیشتر نداشت )و کلی با هم خندیدیم ,بلاخره ساعت ملاقات تموم شد ولی بابا امیر دلش نمیخواست بره خدایش هم حق داشت خیلی سخت بود از تو دور بودن,مامان مهین به بابا امیرت گفت بیا بریم خونه خسته ای اخه اینگار از همون صبح زود که امده بود بیمارستان تا الان تو بیمارستان مونده بوده ولی با این حال بازم قبول نکرد و گفت کار دارم اما مامان مهین مهربون خودم واسه بابا امیرت از خونه غذا اورده بود ,همه رفتن البته به زور نگهبان بابا امیر هم رفت خاله عاطفه هم مجبور بود بره کاشان جاش خاله نسرین موند پیشم تا فردا که قرار شد ترخیس بشیم....
تا آخر شب با بابا امیر کلی تلفنی حرف زدیم از دست و پاها مدل چشمات وغیره ... و کلی برنامه ریزی کردیم برای فردا بابا امیر تدارکات لازم برای ورود شما را انجام داده بود دیگه خونمون هم منتظر شما بود عشقم.
پسر خوشگلم,عزیز دلم من و بابا امیرت با تمام وجود از اومدنت خوشحالیم, خوشحالیم که هستی و به زندگیمون روحی دوباره دادی,شدی بهونه ای برای دوباره عاشق شدنه یه فرشته کوچلو,پسر گلم به زندگیمون خوش اومدی,عاشقانه دوستت داریم وتمام هستیمان را برات میزاریم ای همه وجودم دوستت دارم.
برات آرزوی عاقبت بخیری و سلامتی میکنم و از خدایم میخواهم من را یاری کند تا بتوانم فرزندی تربیت کنم تا بندگیش را کند و در راه او قدم بردارد .
آمین...